ما ظهر واسه تفریحات مهمانهای اهوازیمون اونا رو اوردیم قوری قلعه ابتدا صرف ناهار سپس لذت بردن از زیباییهای قوری قلعه...هوا اندکی مرطوبه...همه جا سبزه سبز...چکمههامون گلی شده بیچاره داداش جان ماشینش گل خالی شد...
قدم زدن تو هوای بهاری بسیار لذت بخشه و من نمیتونم لبخند نزنم وقتی هروقت بهش نگاه میکنم اون هول میشه روش رو میچرخونه یه سمت دیگه??
گاهی یکی دو جمله میگه بعد منتظر میشه تا من جوابی بدم...سرگرم بازی با بچههاس...محمدم با اونا مشغوله...یکبارم توپ رو شوت کرد کفشش افتاد وسط آلاچیق بنده های خدا یه لحظه ترسیدن و من اینجا با عکس و یادداشت برداری سعی در نگهداری خاطرات دارم??
قراره سالها بعد اینا رو بخونم و بخاطر بیارم اون روزا چی به من گذشت.
خونوادهی صمیمی و خوبی داره انگار از اول همو میشناختیم هیچ استرس یا حال بدی ندارم راحت کنار هم نشستیم و داریم از طبیعتمون لذت میبریم.