بهار سردش شده بود اما دست از شیطنت بر نمیداشت ،
مدام از شاخه ای به شاخه دیگر میپرید و شکوفه می آفرید .
سر به هوا و رها مثل هر سال ، عاشق و امیدوار ..
همینطور شهر به شهر سفر میکرد و با طراوت خاصی دلبری میکرد ، تا به این شهر رسید.
هیاهو و ازدحام همیشگی یک شهر زیارتی ، مسئله تازه ای نبود که در آن گم شود،
اما گیج بود و سردرگم ،
نقاشیهایش یکی پس از دیگری خراب از کار درمی آمد ،
هرچه کرد نتوانست شهر را یکدست سبز کند ، اختلاف رنگ آزارش میداد ،
آخر نیمی از شهر سفید بود و نیمی دیگر سیاه، بافت شهر آنی تغییر میکرد ، حتی سایه روشنهایش ،
با خودش فکر کرد پس رنگ خاکستری کجاست ؟
شاید راه را اشتباه آمده بود ،
بهارِ نوپا به دنبال رنگ خاکستری رفت و چشمان زائر خسته ، چون زمستانی یخ زده ، به راهش خشک ماند..
پریساحیدری