دوشم به الهام جامی داد ،گویی که دل را کامی داد
چون سوخته و فنا شدم ، وآنگه بساخت و نامی داد
گفتم که ای جام شراب، دیوانه ام مست و خراب
چون رو کنم به آیینه ، در آن نبینم جز سراب
گفتا که تو دریا دلی ، بر پای دل چون ساحلی
چون رو کنی به آیینه ، مر از دل خویش غافلی
دریا دلش رنگ سماست ، دل آیینه کبریاست
در رنگ آن چون بنگری،بینی که آن رنگ خداست
گفتم ز عشق سیرابم کن ، بیدار نیم تو خوابم کن
گشته دلم گرد و غبار ، سوزان تو غیر و نابم کن
گفتا که عشق دل دادن است در پای دل افتادن است
هر شب چو مردی در خیال،هر صبح دوباره زادن است
عشق فارغ از رنگ و ریاست،مهمان شدن نزد خداست
معشوق همه بهانه است،خود خواهی ها از آن جداست
رضا به عشق نظاره کن ،رها درمان و چاره کن
جز نقش عشق بر لوح دل ،نقش دگر را پاره کن