دختری را میشناسم از جنس
یک شاخه گل یاس
یک شاخه گل رز
دختری که گویا در غبار
لای برگهای زمان جا مانده ست
قصه هایش یک آفتاب
خواندن نور است در دریاچه دل
و صدای گامهایش در هراس تغییر
آهسته میلغزد در ساحل بودن
من از حصار جنسیت عبور کردم
آنگاه که لذت سکس را
در شوق نوشیدن یک قطره شبنم
به فراموشی سپردم
و دریافتم آدم سجده گاه فرشتگان گردید
آنگاه که جنسیت بی معنا شد
دخترک در فرار از سایه ها
بی جنسیتی باران را میجست
ابر میدوید در آسمان
هوا دلگیر بود
دخترک زیر باران خشک راه میرفت
هنوز باران این قبیله خیس نیست
دخترک پای زلال چشمانش نشست
شاخه گلی گیسوانش را میبوسد
اشک در چشمانش حلقه بست
دریافت آن آشنایی که میجست
سالهاست پای چشمه قدیمی
که در آن ظرفهای زمان را میشست
جا مانده
باران نمیبارید
آفتاب میدرخشید
دخترک خیس خیس
شاخه شاخه گل میکاشت
پای رودخانه جاری